هرچه میخواهد دل تنگت بگو :         

آقات داره میشنوه..........       

این تاپیک مخصوص اینه هرکی هرچی میخواد برای آقاش امام زمان بزاره  اینجا از درد و دل گرفته تا متن و شعر و دلتنگی میتونید خصوصی بدید

              امیدوارم استقبال بشه.       

نظرات هم آزاده



تاريخ : چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:, | 16:0 | نويسنده : صادق رئیسی |



تاريخ : پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, | 13:2 | نويسنده : صادق رئیسی |



تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, | 10:19 | نويسنده : صادق رئیسی |

از آیت الله بهاءالدینــی رحمه الله علیه پرسیدنــد :
علت ایــن که عصرهای جمعه دل انسان می گیــرد و
غمگیــن می شود چیست ؟
فرمودنــد:
چون در آن لحظه قلب مقدّس امـام عصــر ارواحنافداه بــه سبب
عرضــه ی اعمال انسان ها ، ناراحت و گرفتــه است ،
آدم و عالم متأثــر می شونــد. حضــرت قلب و مدارِ وجـود است.
• شرح چهل حدیـث،432



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 21:13 | نويسنده : صادق رئیسی |

چگونه قلب من یک منتظر کامل میشود؟
همانطور که شما عزیزان میدانید مهمترین بعد انتظار، بعد قلبی آن است .یعنی بیش ازهرچیز باید جان ما وقلب ما منتظر باشد.انتظار قلبی هم شدت وضعف دارد و  در سه مرحله به کمال خود می‌رسد.

اول‌: ظهور و فرج حضرت بقیة‌الله اروحنا فداه را باور کنیم به این معنا که آن حتمی بوده و به یقین تحقق خواهد یافت. که البته چنین‌باوری بنا بر گفته‌های خداوند و اولیای معصوم او لازم الاعتقاد بوده و منکر آن کافر است‌.


دوم‌: آنکه ظهور را محدود به وقت خاصی  نکنیم که در نتیجه قبل از فرا رسیدن آن هنگام مایوس باشیم و این نیز   واجب است ولیکن نبود این اعتقاد موجب فسق است نه کفر. زیرا  گرفتار یأسی وناامیدی شده ایم وناامیدی حرام است. روایاتی که کسانی را برای ظهور امام وقت تعیین میکنند  دروغگو شمرده است دلیل خوبی برای این مورداست.
سوم‌: آنکه حالت انتظار لحظه به لحظه در قلب ما موج بزند که در احادیث آمده است: «انتظر الفرج صباحا و مساء» صبح و شام‌منتظر ظهور امام زمان باشید؛ و هم چنین در حدیث  زیبایی که فرمود «یاتی بغتة کالشهاب الثاقب‌» او ناگهانی چون شهاب ظاهر خواهد شد؛و این مقتضای کمال ایمان و عدم آن‌، نقض ایمان است که به مقتضای این درجه‌، مومن باید مانند کسی باشد که خبر آمدن مسافر را به او داده‌اند و مسافر در راه است و هر لحظه ممکن است برسد.
چگونه قلب من یک منتظر کامل میشود؟
همانطور که شما عزیزان میدانید مهمترین بعد انتظار، بعد قلبی آن است .یعنی بیش ازهرچیز باید جان ما وقلب ما منتظر باشد.انتظار قلبی هم شدت وضعف دارد و  در سه مرحله به کمال خود می‌رسد.

اول‌: ظهور و فرج حضرت بقیة‌الله اروحنا فداه را باور کنیم به این معنا که آن حتمی بوده و به یقین تحقق خواهد یافت. که البته چنین‌باوری بنا بر گفته‌های خداوند و اولیای معصوم او لازم الاعتقاد بوده و منکر آن کافر است‌.


دوم‌: آنکه ظهور را محدود به وقت خاصی  نکنیم که در نتیجه قبل از فرا رسیدن آن هنگام مایوس باشیم و این نیز   واجب است ولیکن نبود این اعتقاد موجب فسق است نه کفر. زیرا  گرفتار یأسی وناامیدی شده ایم وناامیدی حرام است. روایاتی که کسانی را برای ظهور امام وقت تعیین میکنند  دروغگو شمرده است دلیل خوبی برای این مورداست.
سوم‌: آنکه حالت انتظار لحظه به لحظه در قلب ما موج بزند که در احادیث آمده است: «انتظر الفرج صباحا و مساء» صبح و شام‌منتظر ظهور امام زمان باشید؛ و هم چنین در حدیث  زیبایی که فرمود «یاتی بغتة کالشهاب الثاقب‌» او ناگهانی چون شهاب ظاهر خواهد شد؛و این مقتضای کمال ایمان و عدم آن‌، نقض ایمان است که به مقتضای این درجه‌، مومن باید مانند کسی باشد که خبر آمدن مسافر را به او داده‌اند و مسافر در راه است و هر لحظه ممکن است برسد.


تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:57 | نويسنده : صادق رئیسی |
با توجه به اینکه امام زمان فرمودند:هرکس ادعای مشاهده کند درغگو وافترا زننده است...ادعاهای كسانی كه می گویند امام زمان را دیده‌‌اند ، چگونه قابل توجیه است ؟
 ما دو نوع ملاقات داریم كه یكی از آنها صحیح ومعتبر است واشكالی بر آن وارد نیست ویك نوع دیگر است كه غیر صحیح است كه ما هر دو آن را شرح میدهیم تا مطلب روشن شود.
 1 . ملاقات با اراده امام زمان وبا صلاحدید امام زمان علیه السلام است وشخص ملاقات كننده خود اراده ای در ملاقات ندارد به این معنا كه زمان مكان مدت وتعداد دفعات ملاقات به دست امام زمان است نه شخص ملاقات كننده در این نوع از ملاقاتها ودیدارها شخص نمیتواند با اراده خود ملاقات را تكرار كند یا مثلا بگوید من فلان روز با حضرت دیدار خواهم كرد این نوع ملاقات صحیح است ومعتبر وبرای بسیاری از بزرگان وعرفا وعلما اتفاق افتاده است وداستان آنها را علمای بزرگی همچون علامه مجلسی در بحار الانوار و میرزای نوری در نجم الثاقب وشیخ صدوق در كمال الدین و.. نقل كرده اند.البته این نكته قابل توجه است در مورد ملاقاتهایی که برای برخی از بزرگان اتفاق افتاده معمولا از اظهار آن خود داری می کنند و یا مامور به كتمان می باشند وبرای هر كسی هم بیان نمیكنند                                   
  آن كه را اسرار حق آموختند                   مهر كردند ودهانش دوختند.
وغالبا یا بعد از مرگشان توسط نزدیكان مشخص میشود ویا شاگردان نزدیك آنها مطلع میشوند اما روشن است كسی كه ملاقات خود را در ملاء عام اعلام می کند واین امر معنوی را طعمه مقاصد مادی میكند مورد اتهام است. 2 . اما این که ملاقات با امام زمان علیه السلام با اراده واختیار شخص ملاقات كننده صورت گیرد واستمرار داشته باشد به این معنا كه شخص هر زمان كه بخواهد میتواند به محضر حضرت مشرف شود وحضرت را ملاقات كند ، مردود است وطبق توقیع امام زمان علیه السلام به علی بن محمد سمری آخرین نایب حضرت در غیبت صغری كذاب است: وسیاتی شیعتی من یدعی المشاهدة الا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی والصیحة فهو كذاب مفتر ...الغیبة شیخ طوسی ص395- احتجاج شیخ طبرسی ج 2 ص 297
چه بسا افرادی از شیعیان ادعاکنند که مرا مشاهده نموده اند، آگاه باشید هر کس قبل از خروج سفیان و صیحه آسمانی، چنین ادعایی کند درغگو وافترا زننده است... این عبارت تند حضرت اولا : به خاطر این است که جلوی شیادان وحقه بازان و دروغگویان كه قصد سوء استفاده از عقاید و احساسات مردم دارند گرفته شود تا هر كسی نتواند ادعای ارتباط كند و مردم را فریب دهد و دیگر اینكه بعد از اتمام غیبت صغری و با شروع غیبت كبری راه ارتباط مستقیم با حضرت طبق مصالح غیبت مسدود شد چرا كه فلسفه غیبت خفاء وعدم دسترسی است واگر قرار باشد هر كس بتواند با حضرت ارتباط داشته باشد و ارتباط را به اطلاع همه برساند خلاف مصلحت وفلسفه غیبت عمل شده است . و ثانیا: حضرت با این فرمایش خود یک قاعده کلی را برای شیعیان بیان می کند و آن این که اصل اولی در ادعای ملاقات کذب و دروغ است مگر این که خلاف آن ثابت شود همانند اصل طهارت و اصل حلیت که اصل اولیه در تمام اشیاء پاکی و حلیت است مگر آن که نجاست و حرمت آن ثابت شود.   
 
برگرفته از سایت مؤسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)  


تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:48 | نويسنده : صادق رئیسی |

امام خامنه ای:

عنوان: کهکشان عشق
حجم فايل: 13153 کیلوبایت
دفعات مشاهده: 34055
دریافت فايل
عنوان: نماز
حجم فايل: 10151 کیلوبایت
دفعات مشاهده: 15346
دریافت فايل
 
مناسبت های مذهبی
         
 (17 نماهنگ)
مناسبت های ملی
 
 (3 نماهنگ)
       
     
 
 


ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, | 18:57 | نويسنده : صادق رئیسی |

اولین روز موتورسواری من در جبهه!

وقتی به‌عنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را به‌عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم...


اولین روز موتورسواری من در جبهه!
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخه‌سوار هم‌سن‌وسال خودم را می دیدم، با افسوس نگاهش می کردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر می‌شد. خودم را می گذاشتم به‌جای دوچرخه‌سوار، چشم می بستم و خودم را می دیدم که رکاب می زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده ام؛ اما قدرتی خدا، هیچ‌وقت به این آرزویم نرسیدم. چند بار سعی کردم با چاپلوسی و دادن رشوه، دوستان دوچرخه سوارم را راضی کنم که دوچرخه شان را بهم قرض بدهند، اما آن ها با ناخن‌خشکی، انگار دوچرخه به جانشان بسته باشد، با نامردی هرچه تمام، رویم را زمین می‌ انداختند. هرچه به پدر خدابیامرزم عجز و التماس می کردم که برایم دوچرخه بخرد، زیر بار نمی رفت که نمی رفت.
-پسرجان! دوچرخه می خوای كه چی؟ این همه بچه‌ی تخس مردم‌آزار را نمی بینی كه تو کوچه و خیابان مثل دیوانه ها سوار بر دوچرخه، اسباب و اثاثیه‌ی مردم را به‌هم می ریزند یا جلوی ماشین ها می پیچند و هزارتا فحش خواهر و مادر می شنوند؟ چندتاشان را اسم ببرم که سر همین بی شعوری! رفتند زیر ماشین و هم خودشان نفله شده اند، هم راننده‌ی بیچاره را به خاک سیاه نشاندند؟ نه! دوچرخه بی‌دوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول می‌دهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغ‌سواری بکنی تا جانت در بیاد.
بفرما! این هم لطف و بزرگواری آقاجانم. ملت به بچه هاشان قول می دهند که اگر با چهار تا تجدید، رفوزه نشوند برایشان دوچرخه‌ی کورسی و خوشگل می خرند، آقاجان ما کلی منت سرمان می گذارد و بعد معدل بیست هم می خواهد و به‌عنوان جایزه می خواهد ببردمان الاغ‌سواری. ای بخشکی شانس!
یک بار یکی از دوستان آقا‌جانم آمد خانه مان. حلاج بود و از این پنبه‌زن‌های چوبی داشت که فکر کنم پدربزرگ گیتار و سه تار امروزی باشد! مطمئنم غربی ها طرح گیتار را از روی همین پنبه‌حلاجی بلند کرده باشند! خلاصه، یک دوچرخه‌ی فکسنی داشت که فکر کنم مال زمان شاه زوزک چهارم بود. بدنه اش از چهل جا شکسته و جوش خورده بود، چرخ عقبش لنگری داشت و فرمانش هم کج بود. زنگ و آینه هم که بی خیال، اصلاً فکرش را نکنید؛ اما یک ترک‌بند داشت که فکر کنم کل خریدها و حتی گوسفند و گوساله را به آن می بست و حمل می کرد. منِ وامانده با دیدن همان دوچرخه‌ی عتیقه که انگار از موزه‌ی لوور فرانسه فراری‌اش داده بودند، آب از لب و لوچه ام راه افتاد. آقای حلاج با آقاجانم نشست به گفت‌وگو و چای خوردن. در یک فرصت، به‌آرامی دوچرخه را بلند کردم و بردم کوچه. بدمصب هم سنگین بود، هم روغن‌کاری نشده و صدایی مثل تانک از خود بیرون می داد، اما برای من مثل دوچرخه‌ی قهرمان توردو فرانس بود.
نه! دوچرخه بی‌دوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول می‌دهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغ‌سواری بکنی تا جانت در بیاد
قدم نمی رسید درست سوار زینش بشوم. پاهایم را با شگرد خاصی رد کردم و رکاب زدم. آن هم با چه جان کندنی. دوچرخه با صدای تانک و زوزه های ممتد راه افتاد. باد افتاد تو موهایم و عشقِ عالم را می کردم. یک وقت به خود آمدم و دیدم افتادم تو سرازیری و دوچرخه مثل باد در حرکت است. از ترس شروع کردم به جیغ زدن و خواستم ترمز بگیرم، اما ترمزی در کار نبود. کوچه خلوت بود، اما یک هو یک پیرمرد الاغ‌سوار که پیاز می فروخت، پیچید تو کوچه و من و دوچرخه‌ی حلاج با پیرمرد و الاغ خسته و درمانده اش شاخ‌به‌شاخ شدیم. فقط یادم می آید با صورت رفتم تو فرق سر الاغ بیچاره و بعد همه جا تاریک و سیاه شد. دو ماه دست و پایم در گچ بود و هر روز از آقاجانم پس گردنی و سیخونک نوش جان می کردم؛ چون وسیله‌ی حمل‌ونقل دوست صمیمی اش را ناکار و آقاجان که خیلی اهل رودربایستی بود، تقبل کرده بود خرج تعمیر آن دوچرخه‌ی عتیقه را بدهد. از آن به بعد حتی جرأت نکردم پیش آقاجانم اسم دوچرخه را بر زبان بیاورم، چه برسد به درخواست خریدنش.
وقتی بزرگ‌تر شدم، آن قدر کار و گیر و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه خریده و به آرزویم برسم. درضمن، حالا عاشق موتورسواری شده بودم. شانس را می بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم، حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!
وقتی به‌عنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را به‌عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد و حسرت موتورسواری به دلم مانده بود. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانه‌ی چند طبقه، از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشت خدا تک‌چرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم.
تازه داشت خوابم می برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقارسول، فرمانده گردان گفت: «راهِ رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»
با تعجب گفتم: «بله آقارسول! هفته ای دو بار با خودتان می رویم آن جا و برمی گردیم.»
- پس پاشو برایت یک مأموریت مهم دارم.
هنوز خوابم می آمد و خسته بودم، اما نمی شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون، اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد، خواب از سرم پرید.
باورم نمی شد. ذوق‌زده و خوش‌حال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوش‌حالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی
یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: «با برادر شجاعی می روی و راه را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند.»
کور از خدا چی می خواد؟ یک عینک دودی! من هم از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بی‌زحمت شما رانندگی کنید؛ من می خواهم خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه را یاد بگیرم.»
باورم نمی شد. ذوق‌زده و خوش‌حال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوش‌حالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی.
تمام راه انگار داشتم پرواز می کردم. شجاعی هم یک‌نفس صحبت می کرد، اما من اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. داشتم لذت می‌بردم و عیش می کردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان، اما من ویراژ می دادم و حرکت می‌کردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم. شجاعی گفت: «دیگه بس است، برگردیم.»
اما همین‌که خواستیم حرکت کنیم، یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد. شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد. در حقیقت اگر او نبود، من سوراخ‌سوراخ شده بودم. کمر و پشتش خیس خون شد. به‌سرعت به کمک بچه های خط مقدم، زخم هایش را پانسمان سردستی کردیم و بچه ها او را پشت سرم نشاندند و برای آن که بین راه تو چاله‌‌چوله های انفجار پرت نشود، محکم من و شجاعی را با چفیه از کمر به هم گره زدند. با هر مکافاتی بود، شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتور‌سواری به جای خود، اما آدم بی خواب فقط دنبال گوشه ای می گردد تا چند ساعت بخوابد و انرژی ذخیره کند. شجاعی را تحویل درمانگاه صحرایی دادم. خواستم به سنگرم بروم و بخوابم که آقارسول با یکی دیگر آمد.
- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردان است. ببرش خط مقدم را نشانش بده تا راه را یاد بگیرد و با موقعیت آشنا شود.
اولین روز موتورسواری من در جبهه!
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد، سر کیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. رسیدیم خط مقدم و کمالوند را خوب توجیه کردم و برگشتیم عقب، اما همین که رسیدیم به سنگرهای خودمان، یک هو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد بود که نثار بدن زهوار دررفته‌ی من می کرد. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هر چند وقت یک بار، مشکلش عود می کند و باید مدتی بستری شود تا سر حال بیاید. آقارسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود؛ ببرم خط مقدم. دیگر داشتم از پا در می آمدم. کم کم داشت حالم از موتورسواری به‌هم می خورد. ابوذر را سوار کردم و راه افتادیم. دیگر نگران جان خودم نبودم. دعا می کردم ابوذر چیزیش نشود و به سلامت رفته و برگردیم تا از این گرفتاری خلاص شوم. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است.
دیگر گریه ام گرفته بود. پلک هایم داشتند بسته می شدند. از زور بی خوابی داشتم از حال می رفتم. آقارسول گفت: «چاره‌ای نیست. ببرش خط مقدم. آن جا موتور را بده خود برادر ابوذر بیاورد و خودت همان جا چند ساعت استراحت کن تا سر حال بیایی و بعد یک طوری برگرد عقب.»
قبول کردم. این بار در راه هی ابوذر را صدا می کردم و می گفتم: «برادر جان! خوب اطراف را نگاه کن. یاد گرفتی؟»
هی نگاهش می کردم که یک وقت دوباره خوابش نبرد. خدا را شکر سرحال و هوشیار بود، اما منِ بدبخت داشتم از زور خستگی و بی خوابی می مردم. از صبح تا آن ساعت که نزدیک غروب بود، موتور سواری كرده بودم و دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم به‌هم می خورد.
سرانجام به خط مقدم رسیدیم. همه جا را به ابوذر خوب نشان داده و توضیح دادم. به سنگر یکی از دوستان رسیدیم. دشمن هم داشت مثل نقل و نبات بر سرمان توپ و خمپاره می ریخت. ترمز موتور را گرفتم، پیاده شدم و به ابوذر گفتم: «برادر جان! خوب همه جا را نگاه کردی؟ یاد گرفتی؟»
رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است
ابوذر سر تکان داد و گفت: «خوب خوب؛ حتی با چشم بسته هم می توانم از عقبه تا این‌جا را بیایم و برگردم.»
با خوش‌حالی گفتم: «پس حالا خودت برگرد عقب. من دیگر دارم از زور بی خوابی بی‌هوش می شوم.»
ابوذر با آرامش گفت: «نمی شود.»
- چرا نمی شود؟ مگه نگفتی راه را یاد گرفتی؟ این هم موتور. تا خورشید غروب نکرده، برگرد عقب.
- آخر من موتورسواری بلد نیستم. حتی بلد نیستم دوچرخه راه ببرم.
کم مانده بود گریه کنم. این چه شانس و اقبالی بود که قسمتم شده بود؟! گفتم: «باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می گردیم عقب.»
- نمی‌شود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم.
دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته  می ماند و باز نمی شود. با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک هایم بسته شد و قبل از این‌که از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود. ازبس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و چهارچشمی مرا می پایید كه یك وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. دیگر از هرچه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم دیگر قید موتورسواری را برای همیشه بزنم.
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیش‌تر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیش‌تر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند. من هم چیزی نمی¬گفتم تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند.
آقارسول گفت: «خبر خوشی برایت دارم.»
با خوش‌حالی پرسیدم: «چه خبری؟»
- قرار شده پیک مخصوص فرمانده لشکر شوی. فرمانده فهمیده آن روز چه‌قدر سختی کشیدی و با چه مهارتی آن چند نفر را به خط مقدم برده و برگرداندی. دنبال یک پیک قابل و مطمئن می گشت. من هم تو را معرفی کردم. یک موتور بهت بدهند و... کجا داری می روی؟ چرا فرار می کنی؟ صبر کن، صبر کن!
اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم به‌هم می خورد.
نویسنده : داود امیریان

 


منبع : برگرفته از مجموعه کتب ترکش ولگرد

بخش فرهنگ پایداری تبیان

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:25 | نويسنده : صادق رئیسی |

                 

دیدم بعضی وبسایتا فقط مطلب میزارن دیگه مطالب رو جوری نمیزارن که کاربر جذب اون مطلب بشه عموما هم مطالب طولانی و خسته کننده هستند چون اکثر کاربران که وبگردی میکنن دنبال مطلب کوتاه و مفید هستند. که من سعی کردم مطالب کوتاه مفید و جذب کننده باشن


حالا یک از قسمت طنز رو براتون میزارم
 
 
این داستان بر اساس خاطرات همرزمان شهید امیر اسدی{آقایان قربانعلی صلواتیان وعلی ولی زاده} در برنامه تلویزیونی معبری به آسمان نوشته شده:
  در حین یکسری درگیریها رسیدیم به اسکله خرمشهر که در اونجا یک ساختمانی بود که فرماندهی ارتش چهارم عراق در ان مستقر بود اونجا آخرین جایی بود که عراق داشت مقاومت میکرد یک هلیکوپتر از سمت ابوشعیب با یک سبد مهمات  زیرش  بود رفت و سبدو انداخت داخل ساختمان به عنوان مهمات کمکی برای عراقی های مستقر ساختمان و برگشت و حالت هجومی گرفت تا ما600ـ700 نفری که تو اسکله بودیم روبه رگبار ببنده...
 امیر اسدی سریع یک قبضه آرپیجی برداشت یک موشکم گذاشت داخلش  آرپیجیشم آماده بود نشست و نشونه گرفت تا بزنه ¸شهید ناصر طاهری از بچه های قم اومد ¸امیرو هل داد گفت :"امیر چی کار می کنی؟"
امیر گفت :"چه طور؟"
گفت :"پشت سرت بچه ها آسیب میبینن!"
امیر نگاه کرد گفت :"راست میگی!"
تو این فاصله یک بچه ی کم سن و سال 16ـ17 ساله اومد با آرپیچی نشست هواپیمارو زد !
امیر موندو قبضه ی آرپیجی آماده ونزده.
برگشت و با یه حالتی گفت:" این اولین آرپیجی بود که می خواستیم 
بزنیم که اونم شما نذاشتی بزنیم ."
ناصر گفت :"چرا ناراحتی اینم یک جزیره  بعضی از عراقی ها در رفتن زدن به آب ¸اونجان ¸ یک دو طبقه هست حتما رفتن اونجا دارن استراحت میکنن ¸ خوب ¸ اون ساختمونو بزن !"
امیر آرپیجی رو گرفت وشلیک کرد اما موشک از ارتفاعی دو برابر پشت بام طبقه دوم از بالای ساختمان گذشت!
ما هم خندیدیم و گفتیم: "برو بابا تو هم با این آرپیجی زدنت ¸ساختمان دو طبقه رو نمی تونی بزنی !!"
تو همین حرفا بودیم که آرپیجی تو نخلستان ها پایین اومد ¸انفجار پشت انفجار بود که شروع شد !
خورده بود تو زاویه مهمات عراقی ها !
امیرم دستشو گذاشت پشتشو گفت :"ساختمان زدن که چیزی نیست مهم
اینه که آدم چشم بصیرت داشته باشه زاویه مهماتو بزنه!"
 -------------------------------------------------------------------------------------------------------
تک تیر انداز

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود. با سلاح دوربین­دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ... چه می کرد.

بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»


ترق!!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:«یاسر کجایی ؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! ! ! ...


چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی­ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»


ترق!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اکثر عملیات ها به خاطر مسائل مختلفی از در اسفندماه انجام می شد.منطقه جنوب هم گاهی شب های بسیار سردی داشت.یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد.و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟گفتیم دشمن.

صدا زد :کی ناراضیه؟بلند گفتیم دشمن

دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ما هم با صدای بلند گفتیم دشمن


 

بعدش فرماندمون گفت : خدا خیرتون بده حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!! 
 
    

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ترب می خواهی

تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:9 | نويسنده : صادق رئیسی |
توبه,توبه کردن,پذیرش توبه
توبه
 
توبه در لغت به معنای رجوع و بازگشت است. بازگشت در امور فیزیکی معنای روشنی دارد، یعنی این که انسان راهی را برود و سپس آن راه را بر گردد، اما در امور نفسانی و قلبی هم توبه معنای خاص خود را دارد، توبه یعنی روح و نفس انسان که مدتی از حیات خود را با یک سری از صفات و خصلت ها گذرانده و سپری کرده و با آن ها همدم بوده است، به دلیل یک انقلاب و تحول درونی آن ها را ترک کند و بر گردد.
 
مراحل توبه و پاكسازى
از نشانه‌هاى رحمت و لطف وسيع الهى، نعمت توبه و پذيرش توبه از سوى خداوند است، توبه به معنى ترك گناه، بازگشت به سوى خدا و عذرخواهى در پيشگاه خداوند است.
عذرخواهى بر سه گونه است؛
گاهى عذر آورنده مى‌گويد: من اصلاً فلان كار را انجام نداده‌ام. گاهى مى‌گويد: من به آن جهت اين كار را انجام دادم. و گاهى مى‌گويد: اين كار را انجام دادم ولى خطا كردم و بد كردم و اينك پشيمانم. اين همان توبه است.
 
توبه در اسلام داراى شرايطى است؛ 1- ترك گناه، 2- پشيمانى از گناه، 3- تصميم بر انجام ندادن دوباره گناه، 4- تلافى و جبران گناه.(1)
توبه همچون بيرون آوردن لباس چركين از بدن و پوشيدن لباس پاك و تميز است. توبه همچون شستشوى بدن آلوده و عطر زدن است.
قرآن در آغاز سوره هود مى‌فرمايد:
و ان استغفروا ربكم ثم توبوا اليه (2)؛ و از پروردگار خود آمرزش بطلبيد، سپس به سوى او بازگرديد.
آوردن استغفار و توبه در يك آيه، حاكى از آن است كه اين دو با هم تفاوت دارند، اولى به معنى شستشو و دومى به معنى كسب كمالات است. انسان نخست بايد خود را از گناهان پاك سازد و سپس خود را به اوصاف الهى بيارايد، نخست هرگونه معبود باطل را از قلب خود بزدايد و سپس معبود حق را در آن جاى دهد، به قول حافظ:
تا نفس، مبرّا ز نواهى نكنى                          دل، آئينه نور الهى نكنى


ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 14:23 | نويسنده : صادق رئیسی |
                                                                    
 
گر چه پیمان را شکستم بر سر پیمانه ام *با همه بد عهدی ام آن عاشق دیوا نه ام
 گر به  ظاهر دورم از در گاه تو ای نازنین* باز  هم مشتاق  روی دلکش جانا نه ام
 از در  میخانه ات  ای شاهد  خوبان مران*با همه عصیان همان دردی کش میخانه ام
 پرده  بردار  از رخ زیبا  که مشتاق  تو ام* آن  رخ  زیبا  ندیده  ،واله   ودیوانه ام
پادشاه  جودی و ما  بنده در گاه  تو* منتظر بر درگهت ،زان بخشش شاهانه ام
در میان بحر هجران غوطه ور گشتم ولی*باز  هم در   جستجوی  گوهر  دردانه ام
همچون من هرگز نباشد بر درت پیمان شکن*لیک  با الطاف  غیر  از تو،  شها! بیگانه ام
چون که لطف توست تنها ضامن رسوایی ام* ور  نه  آن گردم  که افشان در دل ویرانه ام
انتظارت بیش از حد شد ،تحمل تا به کی؟* آفتا با!   بهر  دیدار  رخت  پروانه ام
  واله و«شیدا » ومستم لیک ،محتاج توام* یک نظر بر من نما، ای عارف فرزانه ام!
 




تاريخ : پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, | 23:10 | نويسنده : صادق رئیسی |
 عمریست که آواره ی دشتی آقا ...            

رفتی و هنوز برنگشتی آقا ...

شاید که چو آمدی و دیدی خوابیم ...

از خیر تماممان گذشتی آقا ...




تاريخ : پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, | 22:50 | نويسنده : صادق رئیسی |

                                  

 



تاريخ : پنج شنبه 1 تير 1387برچسب:, | 13:31 | نويسنده : صادق رئیسی |

                                              

سلام.اين پست رو كامل بخونين بعد اگر خواستين نظر بدين.نه بياين نخونينشو كامنت بذارين.پس تا آخر بخونينش شمارو ياد خوب چيزي ميندازه و مطمئن باشين يه كمكه واستون.

 

كاروان مسافران موعد همزمان با فرا رسيدن اجل معلق براي عزيمت به يك سفر خارق العاده از كليه داوطلبان و غير داوطلبان بدون ثبت نام دعوت به عمل مي آورد.

مبدا: دنياي فاني                           مقصد: ديار باقي                           سن افراد: مطرح نيست

زمان حركت: خدا ميداند              مدت سفر: بسيار طولاني            وسايل مورد نياز: دو متر پارچه سفيد


توشه راه: ايمان به خدا،ولايت ائمه اطهار عليه السلام و عمل صالح.

 

                          توجه: براي رفاه حال خود به نكات زير توجه نمائيد.


1-از آوردن مقام،ثروت،خانه و ماشين به داخل محوطه جدا خودداري فرماييد.


2-قبل از حركت،خمس،زكات و كليه حق و حقوق خود را با خدا،پيامبر و ائمه اطهار

و مردم و مخصوصا فقرا تسويه فرماييد.


3-از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس،غيبت،تهمت،دروغ و... خودداري كنيد.


4-از ارائه هرگونه خدمات روشنايي معذوريم.در صورت لزوم تا زماني كه در ديار مقصد

هستيد،نماز را فراموش نكنيد.


5-چون سفر طولاني است،حتما قبل از عزيمت از كليه دوستان ،بستگان و

مخصوصا كساني كه با ايشان قطع رابطه نموده ايد حلاليت بطلبيد.


6-اموال به جاي مانده از شما ممكن است بلاي جان شما باشد،قبل از رفتن تكليف

آن را روشن كنيد.


7-جهت سكونت براي هر نفر يك متر مربع جا شده،از آوردن همراه بپرهيزيد.


8-چنانچه كه از تنگي جا نگرانيد پاكيزه و خوش اخلاق باشيد و حرام خواري نكنيد.


9-قبل از حركت به بستگان توصيه كنيد از آوردن دسته گل هاي سنگين،سنگ

قبرهاي تجملاتي و برگزاري مراسم پر خرج پرهيز كنند.


10-از پذيرايي شايسته،از بانوان بد حجاب شديدا معذوريم.

                   

    (( براي كسب آگاهي بيشتر به قرآن و اهل بيت مراجعه نماييد))


تماس و مشاوره: رايگان،مستقيم،شبانه روزي،بدون اشغالي و بدون وقت قبلي در دسترس شماست.


درصورت نياز با شماره هاي زير تماس بگيريد:


  سوره انبياء آيه 47        سوره شوري آيه 20        سوره قلم آيه 44  

   سوره تغاين آيه 5    

                                سوره نساء آيه 45          سوره روم آيه 19


تذكر: قبل از آنكه مايه عبرت ديگران بشويد از گذشته ديگران پند بگيريد.


                      براي تمامي شما سفري آسوده آرزومنديم

       

مدير كاروان: حضرت عزرائيل



تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, | 11:34 | نويسنده : صادق رئیسی |

آقا باز منم آمده ام بگویم ،... سلام

آقا اجازه ! آمده ام باز پشت بام

ها می کنم که گرم شود دستم از بخار

من سردم است می کشد آغوشم انتظار !

تا کی ؟ الی متی ؟ همه را پیر کرده ای

آقا اجازه ! فکر کنم دیر کرده ای !

آخر چرا نگو که دعایت نمی کنیم

شبهای سرد جمعه صدایت نمی کنیم

من هر قنوت نام تو را گریه می کنم

شب در سکوت نام تو را گریه می کنم

حتی اگر شکوفه کند بی تو باغمان

عادت کند نبود تو را چشم آسمان

حتی اگر نفس به تو بی اعتنا شود

پروانه ها اگر که تو را یادشان رود
 



تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:دل نوشته ای به جان جانان, | 12:28 | نويسنده : صادق رئیسی |

مهدي جان

من نشاني از تو ندارم

اما نشاني ام را براي تو مي نويسم

در عصرهاي انتظار به حوالي بي كسي قدم بگذار خيابان غربت را پيدا كن

و وارد كوچه پس كوچه هاي تنهايي شو كلبه غريبي ام را پيدا كن

كنار بيد مجنون خزان زده و كنار مرداب آرزوهاي رنگي ام در كلبه را باز كن

به سراغ بغض خيس پنجره برو حرير غمش را كنار بزن مرا خواهي ديد....

با بغضي كويري كه غرق عصاره انتظار است
 



تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب: انتظار , | 12:10 | نويسنده : صادق رئیسی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد